یک ماجرای جالب!
افسانه رایضی در وبلاگ "خاطرات یک مرکز آماری" خاطرات مرحوم احترامی کارشناس زبده مرکز آمار ایران را نگاشته است:
در سال ۱۳۴۵ بنده در اصفهان با مهندس ذاکرزاده همکار بودم. ایشان در اصفهان کار می کردند و بنده در یزد. ولی گاهی با ایشان یواشکی به روستاها می رفتم برای آمارگیری کشاورزی چون آشنایی به مسائل کشاورزی نداشتم و می خواستم کار یاد بگیرم.
یک بار ایشان در روستایی آقایی را صدا کردند و گفتند اسمت چیست؟ گفت مثلا حسین.
دوباره پرسیدند اسم خانمت چیه؟ گفت: نمی دونم.
گفتند: چند سال است ازدواج کرده اید؟ گفت: ۲۰ سال.
گفتند: ما مأمور دولتیم و محرم هستیم راحت باشید. اسم خانمت چیه؟ بهش چی میگی چه جوری صداش می کنی؟ گفت: ننه حسن!
گفتند: قبل از این که ننه حسن بشه، چی صداش می کردی؟ اون آقا عصبانی شد و گفت منو مسخره کردین و... در این حین خانمش را دیدیم که از کنار ما رد شد. شوهرش گفت صبر کنید بعد صدا کرد: ننه حسن ننه حسن اسمت چی بود؟!!!!
نوشتن دیدگاه